دختر کنار پنجره تنها نشست و گفت
اي دختر بهار حسد مي برم به تو
عطر و گل و ترانه و سرمستي تو را
با هر چه طالبي به خدا مي خرم ز تو
بر شاخ نوجوان درختي شکوفه اي
با ناز مي گشود دو چشمان بسته را
مي شست کاکلي به لب آب نقره فام
آن بال هاي نازک زيباي خسته را
خنديد باغبان که سرانجام شد بهار
ديگر شکوفه کرده درختي که کاشتم
دختر شنيد و گفت چه حاصل از اين بهار
اي بس بهارها که بهاري نداشتم
فروغ فرخزاد![]()